ღ♥ღ♪ طلوع يك عشق ♪ღ♥ღ
كاش ما را با عزيزان آشنايي ها نبود يا اگر بود اي همه درد جدايي ها نبود كي روا باشد ز غن در باغ و بلبل در قفس؟ كاش در كار بشر اين ناروايي ها نبود خنده هاي آشنايي گريه ها دارد ز پي اي خدا چون بود اگر اين آشنايي ها نبود؟ خانه ي جان من و تو پرتو مهتاب داشت گر در آينه زنگ بي صفايي ها نبود گر ز جان خواجه بر ميشد نواي مردمي كنج درويشان سراي بينوايي ها نبود ناز معشوق از نياز عاشقان بالا گرفت ورنه پاداش محبت بي وفايي ها نبود ناله ها ميكشت مرغ جان ما را در قفس گربه ياد آشيان شوق رهايي ها نبود خودپسنده ي قطره رااز وصل دريادور كرد سر به سرحق ميشدي گرخودستايي ها نبود اي چراغ دل تاريكم از اين خانه مرو آشناي تو منم بر در بيگانه مرو شمع من باش و بمان نور ز تو اشك ز من جانفشان تو منم در بر پروانه مرو سوختي جان مرا آه مكن اشك مريز از بر عاشق دلداده غريبانه مرو قصه خواهي شد و از ياد جهان خواهي رفت قهر بيهوده مكن دردل افسانه مرو كلبه ي تنگ مرا مهر تويي ماه تويي اي چراغ شب تاريكم از اين خانه مرو دلم گرفته از این فریبها و نیرنگها...نيستم! حرف هاي تازه هم ندارم غم آبادي به نام زندگاني ساختم بي تو زبيم شام تنهايي به غم پرداختم بي تو به زير ران ما اسب جواني بود و شادي ها رميدي از من و تنهاي تنها تاختم بي تو عزيزم خواستم يوسف كنعان من باشي ز جان بگذشتم و خود را به چاه انداختم بي تو پس از آن دوستي ها عاشقي ها آشنايي ها براي خود در اين غمخانه زندان ساختم بي تو چنان در خويش ميگريم كه شايان هم نميداند به لبهايت قسم لبخند را نشناختم بي تو ميان پاكبازان سرفرازم زانكه اين هستي قماري بود و يكسر هستي ام را باختم بي تو ره عاشقي رو چو آغاز كردم به آواز سوي تو پرواز كردم
ولي با تو دلمرده آواز من مرد تو را ديدم و شوق پرواز من مرد ره دوستي را به يك لحظه بستي تو پرهاي پروازگر را شكستي به بيگانگي در به رويم گشودي دلي داشتي ليك دلبر نبودي نه در ديده شوقي نه بر لب سلامي نه در دست سرد تو عطر پيامي چو دستم به پاييز دست تو پيوست ز سردي به روي لبم بوسه يخ بست لبي داشتي ليك ياقوت مرده به چشمت نگه بود اما افسرده تو زيبا چه بودي به جز نقش رنگي؟ نه جنبنده انسان كه تنديس سنگي نه پيچان نه رقصان نه در تاب بودي چو نيلوفره خشك مرداب بودي آشفته دلان را هوس خواب نباشد شوري كه درياست به مرداب نباشد هرگز مژه بر هم ننهد عاشق صادق آن را كه به دل عاشق بود خواب نباشد در پيش قدت كيست كه از پا ننشيند يا زلف تو را بيند و بيتاب نباشد چشمان تو در آينده ي اشك چه زيباست نرگس شود افسرده چو در آب نباشد گفتم شب مهتاب بيا نازكنان گفت آنجا كه منم حاجت مهتا نباشد مرغ عشقم مست يارم مست شعر عالمي در خلسه ي آواز من بال در بال ملايك مي پرم صد هما در حيرت از پرواز من دل ز دنياي شما بر كنده ام تا نپنداري اسيري خاكي ام بزم من هر شب به قصر ابر هاست چون زميني نيستم افلاكي ام ز رمداران در پي گنجينه اند من خود آن گنجم كه در ويرانه ام باده خواران مجازي را بگوي من نه ميخوارم كه خود ميخانه ام اي شما را به نان بفروخته در قمار زندگاني باختيد ننگ بر مي خيزد از نام شما خويش را در منجلاب انداختيد!!! اين نامه ز من كه از تو دورم خاموش كه راه بي عبورم بي تست مرا جهان فراموش در سينه ي من فغان خاموش خواهم همه با تو راز گفتن درد دل خسته باز گفتن صد قصه كنم ز آشنايي بس گريه ز تلخي جدايي از حال دلم تو را خبر نيست دل از دل من شكسته تر نيست از يار جداشدن چه زشت است اين بازي سرنوشت است من نايم و تو مرا نوايي تو جان مني ولي جدايي بي لذت روح تن چه آزرد؟ با دوري تو وطن چه آزرد؟ بي همنفسان نفس چه باشد؟ بلبل چو رود قفس چه باشد؟ در جان مني ميان جاني هر جا نگرم تو در مياني در باغ تويي كه دلپذيرست در ماه تويي كه بي نظيرست نامه ات آمد و بوسيدم و از بر كردم خواندم و خواندم و هر بار مكرر كردم مست از آن نامه ي پر مهر نشستم تا صبح جان خود راز گل نامه معطر كردم بوسه بر نامه زدم بوسه يي از پرده ي دل از پس بوسه يكي بوسه ي ديگر كردم حلقه زد اشك به چشم من و در آينه اش قد و بالاي تو را جان مصور كردم نقش زيباي تو در ديده ام آمد با اشك گل روي تو در اين بركه شناور كردم روي دلجوي تو و بوي دلاويز تو را با گل و آينه و عطر برابر كردم چهره ات در نظرم آمد و مهتاب دميد شب خود را به چراغ تو منور كردم من كه از عشق كسانم دل بي باور بود نامه مهر تو را ديدم و باور كردم از تو پنهان چه كنم؟ همچو همايي ز قفس بهر پرواز به سويت هوس پر كردم
لاله رويا بسه گل چهره ي خود چنگ مزن سر كشي بس كن وعاقل شو ديوانه مرو
فقط با شما دردهاي کهنه را مرور مي کنم
ميبيني سکوتم را...؟
دوست داشتن هميشه گفتن نيست...ديدن نيست...
گاه سکوت است...گاه نگاه...من از سکوت گريزان بوده ام هميشه....
اما سالهاست که سکوت کرده ام
و اينك ترس مرا تکان ميدهد و من پيوسته به عقب بر مي گردم
و ازخود اين سوال را بارها مي پرسم! ايا راه را عوضي امده ام؟
دلم گرفته از اين فريبها و نيرنگها... از اين دو رويه مردمان بيهوده گر...
از انهايي که خدا را پشت يک تکه ابر پنهان کرده اند...
De$ign:khanoomi |